The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشه خطر مکن
روزگار غریبی ست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

۰ نظر 20 December 22 ، 11:12
Voronica Yang

امروز بهت پیام دادم و بابت فراموش کردن تولدت معذرت خواستم
کاش خودت میفهمیدی که چقدر خیالمو راحت کردی و چقدر بهم دلگرمی دادی
میدونی،
همیشه وقتی بعد یه مدت نسبتا طولانی با ینفر حرف نمیزنم رفتار اون آدم باهام عوض میشه.
ولی تو هنوزم همونی هستی که روز اول دیدم
همونقدر همراه
همونقدر دلگرم
کاش میتونستی اونجوری که من میبینمت خودتو ببینی.
کاش خودت میدیدی چجوری وسط اونهمه سیاهی که دارم توش غلت میزنم تونستی کورسوی امید بشی.
همیشه همین بودی!
شاید زمان زیادی از دوستیمون نگذشته باشه ولی ما باهم "بزرگ" شدیم.
 دوباره یاد اون بازه زمانی افتادم که جز همدیگه هیچکسو نداشتیم و همو دلداری میدادیم و اشک میریختیم.
تاحالا کسی بهت گفته چقد خوب دلداری میدی؟
تو تنها کسی هستی که حتی موقع چت باهاش احساس نزدیکی میکنم.
میدونی چیه، به اون کسی که قرار معشوقت باشه حسودیم میشه...
چون خیلی خالصانه عشق میورزی
کاش لیاقتتو داشته باشه.


بمونه به یادگار
11آذر1401
 

۰ نظر 02 December 22 ، 16:35
Voronica Yang

کاش انقدر بچه و خام نبودیم

واسه تجربه کردن این چیزا و واسه فهمیدن اینکه آدما همیشه اون چیزی که نشون میدن نیستن آماده نبودیم

ما در برابر اینهمه سیاست خیلی ساده لوح بودیم 

۰ نظر 22 November 22 ، 18:35
Voronica Yang

این برگای زرد وقتی میوفتن از درختا باهاشون میارن عطرتو
این شب ها که من بیدارم تا صبح از ابرا همش میپرسم حالتو

۰ نظر 14 November 22 ، 17:19
Voronica Yang

نگاهش را تماشا کن

اگر فهمید..

مثل بز زل بزن و بعد چند ثانیه نگاهتو بدوز به یه گوشه دیگه و وانمود کن خیلی سخت غرق افکارتی و هرجایی رو ممکن بوده نگاه کنی؛

کاملا تضمینی جوابه.

حاشا قدیمی شده دیگه.

۰ نظر 28 October 22 ، 22:26
Voronica Yang

این روزا هیچی واسه گفتن ندارم، همه چیز خاکستریه

......

دبیرمون می‌گفت چرا هروقت حالتونو می‌پرسم میگید خوب نیستید؟

و شیمای درونم خیلی دوست داشت با لحن حق به جانب یه لیست بلند بالا و نامتناهی از دلایلی که بخاطرش حالم(ون) بده رو شرح بده اما خستم، اونقدری خستم که حتی حوصله توضیح دادن دلیلشو ندارم

......

ممکنه بهو برم ظرفارو به شکل خودجوش بشورم و همزمان به overthink بپردازم، حالمو بهتر نمی‌کنه ولی حواسمو پرت می‌کنه.

......

آره این روزا کمتر از همیشه حرف میزنم، خیلی کمتر،

حتی با کسایی که وقتی می‌دیدمشون ذوق می‌کردم.

اینجوری به نفع همه‌ست و کمتر باهم درگیر می‌شیم

ولی راه حل کارامدی نیست

دارم صورت مسئله رو پاک می‌کنم

.......

دو شات اسپرسو با سیروپ زهرمار خوردم و عمیقا ازش توقع دارم مشکلات زندگیمو حل کنه

 

۰ نظر 13 October 22 ، 19:11
Voronica Yang

سلام
    می دونم اخیرا کمتر حالتو می پرسم و خودم حالم بیشتر جای پرسیدن داره. می دونی، آدم پاییز یکم دلگیر و خسته تر می شه.یهو برگ درختا زرد می شه، هوا بهونه گیر و یکمی سرد و یکمی گرم می شه. حتی خورشیدم سریعتر خسته می شه و زودتر غروب می کنه. به هرچی نگاه می کنی دلت میخود بگیری بخوابی.
    ولی اونروز داشتم نگات می کردم و یهو سرحال شدم! با خودم گفتم ورونیکا! چی شد که اینو دیدی یهو سرحال شدی؟ گفتم نمیدونم! اونجا بود که فهمیدم همه واسم دلگیرن الا تو.
    پاییز که میاد یاد اون شالگردن خوشگلات میوفتم که صورتت توشون گم می شد. یادم میوفته هوا داره سرد می شه و بیشتر بهونه واسه بغل کردنت دارم. هودیامو بیشتر می پوشی و پس نمی دی و منم بیشتر اصلا برام مهم نیست.
کلا پاییز که می شه دلم می گیره، ولی تا وقتی تو اینجایی کمتر واسم مهمه.

۰ نظر 07 October 22 ، 10:07
Voronica Yang

این عجیبه که بعضی وقتا آدما باعث چیزایی میشن که خودشون شاید هیچوقت متوجه نشن، چه مثبت چه منفی.
منفیش مثلا، اون سرایداره که تو چیتگر کار میکرد و یه سوال ازم پرسید، هیچوقت یادم نمیره. اون روز خیلی روز خوبی بود برام ولی تا مدتها با خودم درگیر بودم چرا جواب درخوری بهش ندادم که اشتباهشو بفهمه. خیلی با خودم کلنجا رفتم، این تازه درصورتی بود که من حتی صورت اون آدم رو ندیدم و فقط صداش رو شنیدم و بعد فضارو ترک کردم.

اما امروز، امروز بعد از غرق شدن تو انبود غصه هام و دست و پا زدن تو مشکلاتم و زانوی غم بغل کردن، غروب وقتی رفتم تو بالکن لباسارو پهن کنم، خانم مسن آپارتمان بغلی رو دیدم که اونم داشت لباس پهن میکرد. چشم تو چشم شدیم. ناخودآگاه با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و براش دست تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. باورم نمیشه ولی همین ری اکشن کوچیک کافی بود برای تسکین درد ها اشک های امروزم.

پیرزنِ ساختمون بغلی بهم یاد داد چقدر بی تفاوت نبودن نسبت به دوروبریامون میتونه کار خوشحال کننده ای باشه. اینکه یه لبخند ساده میتونه یه نفر رو حتی واسه چند دقیقه از مشکلاتش دور کنه. چقدر خوبه که حواسمون بیشتر به همدیگه باشه، شاید تو همین نزدیکانمون یکی نیاز به یه دلگرمی کوچیک داشته باشه.
 

۰ نظر 30 September 22 ، 21:28
Voronica Yang

تاناکوئیل خندید و گفت:《آه شادی‌های فانی، مثل طلوع خورشید، زود می‌گذرن و مثل بال سنجاقک، زود می‌شکنن. شما موجودات ضعیف شادی می‌کنین، از دستش می‌دین و بعد بقیه زندگی‌تون رو با آزار دادن خودتون با خاطرات می‌گذرونین، تا وقت پیری، با مرگی بدون خونریزی و آروم، شما رو از بین ببره.》

۰ نظر 27 September 22 ، 10:07
Voronica Yang

آری این دست سرنوشت بود که ما را سر راه هم قرار داد. وحالا همین سرنوشت است که تورا از من دور می‌کند. هرچند ذهنم هرگز شادی و غمی که با تو تجربه کرده را از یاد نخواهد برد. چشمانم هنوز اشک هایی ‌‌که برای تو، و گاهی همراه تو ریخت را به یاد دارد و قلبم تا ابد صندوقچه‌ی اسراری است برای هرآنچه بر من و تو گذشت. مثل همیشه، از صمیم قلب برایت ارزوی موفقیت کردم؛

اما این داستان سر دراز دارد... 

یقین دارم پایان این داستان چیزی غیرقابل پیش بینی خواهد بود،

همانطور که شروعش.

 

۰ نظر 24 September 22 ، 20:02
Voronica Yang