The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

۱۰ مطلب با موضوع «او» ثبت شده است

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشه خطر مکن
روزگار غریبی ست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

۰ نظر 20 December 22 ، 11:12
Voronica Yang

امروز بهت پیام دادم و بابت فراموش کردن تولدت معذرت خواستم
کاش خودت میفهمیدی که چقدر خیالمو راحت کردی و چقدر بهم دلگرمی دادی
میدونی،
همیشه وقتی بعد یه مدت نسبتا طولانی با ینفر حرف نمیزنم رفتار اون آدم باهام عوض میشه.
ولی تو هنوزم همونی هستی که روز اول دیدم
همونقدر همراه
همونقدر دلگرم
کاش میتونستی اونجوری که من میبینمت خودتو ببینی.
کاش خودت میدیدی چجوری وسط اونهمه سیاهی که دارم توش غلت میزنم تونستی کورسوی امید بشی.
همیشه همین بودی!
شاید زمان زیادی از دوستیمون نگذشته باشه ولی ما باهم "بزرگ" شدیم.
 دوباره یاد اون بازه زمانی افتادم که جز همدیگه هیچکسو نداشتیم و همو دلداری میدادیم و اشک میریختیم.
تاحالا کسی بهت گفته چقد خوب دلداری میدی؟
تو تنها کسی هستی که حتی موقع چت باهاش احساس نزدیکی میکنم.
میدونی چیه، به اون کسی که قرار معشوقت باشه حسودیم میشه...
چون خیلی خالصانه عشق میورزی
کاش لیاقتتو داشته باشه.


بمونه به یادگار
11آذر1401
 

۰ نظر 02 December 22 ، 16:35
Voronica Yang

نگاهش را تماشا کن

اگر فهمید..

مثل بز زل بزن و بعد چند ثانیه نگاهتو بدوز به یه گوشه دیگه و وانمود کن خیلی سخت غرق افکارتی و هرجایی رو ممکن بوده نگاه کنی؛

کاملا تضمینی جوابه.

حاشا قدیمی شده دیگه.

۰ نظر 28 October 22 ، 22:26
Voronica Yang

سلام
    می دونم اخیرا کمتر حالتو می پرسم و خودم حالم بیشتر جای پرسیدن داره. می دونی، آدم پاییز یکم دلگیر و خسته تر می شه.یهو برگ درختا زرد می شه، هوا بهونه گیر و یکمی سرد و یکمی گرم می شه. حتی خورشیدم سریعتر خسته می شه و زودتر غروب می کنه. به هرچی نگاه می کنی دلت میخود بگیری بخوابی.
    ولی اونروز داشتم نگات می کردم و یهو سرحال شدم! با خودم گفتم ورونیکا! چی شد که اینو دیدی یهو سرحال شدی؟ گفتم نمیدونم! اونجا بود که فهمیدم همه واسم دلگیرن الا تو.
    پاییز که میاد یاد اون شالگردن خوشگلات میوفتم که صورتت توشون گم می شد. یادم میوفته هوا داره سرد می شه و بیشتر بهونه واسه بغل کردنت دارم. هودیامو بیشتر می پوشی و پس نمی دی و منم بیشتر اصلا برام مهم نیست.
کلا پاییز که می شه دلم می گیره، ولی تا وقتی تو اینجایی کمتر واسم مهمه.

۰ نظر 07 October 22 ، 10:07
Voronica Yang

آری این دست سرنوشت بود که ما را سر راه هم قرار داد. وحالا همین سرنوشت است که تورا از من دور می‌کند. هرچند ذهنم هرگز شادی و غمی که با تو تجربه کرده را از یاد نخواهد برد. چشمانم هنوز اشک هایی ‌‌که برای تو، و گاهی همراه تو ریخت را به یاد دارد و قلبم تا ابد صندوقچه‌ی اسراری است برای هرآنچه بر من و تو گذشت. مثل همیشه، از صمیم قلب برایت ارزوی موفقیت کردم؛

اما این داستان سر دراز دارد... 

یقین دارم پایان این داستان چیزی غیرقابل پیش بینی خواهد بود،

همانطور که شروعش.

 

۰ نظر 24 September 22 ، 20:02
Voronica Yang

اگه بگم از برگشتنت خوشحالم خیلی خودخواهانه‌ست نه؟

دوست داشتن خیلی ترسناکه

ولی می‌دونی چیه. داشتم به نبودت عادت می‌کردم.

 

۰ نظر 19 September 22 ، 15:05
Voronica Yang

امروز مامان زنگ زد به کلینیک دندون پزشکی، منشی گفت دکتر مریض جدید نمی‌گیرن دارن می‌رن خارج از کشور

مامانم قطع کرد گفت: اینهمه وقت نباید صبر می‌کردیم تا تو خواستی بری پیشش مهاجرت کرد

مکث کردم خواستم بگم : کلا همیشه همینجوریه هرکی بما می‌رسه میره.

نگفتم، ولی گفتم آره تو مدرسه هم همینه با هرآدم جدیدی که آشنا می‌شم سر از تورنتو در میاره.

ولی مامان گفت: آره تو کلا همه رو می‌پرونی اونور :))) 

اره خلاصه قصد مهاجرت داشتید شماره کارت بفرستم توافق کنیم.

۰ نظر 12 September 22 ، 09:41
Voronica Yang
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
03 September 22 ، 18:29
Voronica Yang

نکنه پاییز بشه و اینجا نباشه؟
نکنه بارون بیاد و چتر بیاره؟
اگه راه طولانی باشه و باهام راه نیاد چی؟
نکنه بهار بیاد ولی دیگه عید نباشه؟
 

۰ نظر 31 August 22 ، 17:48
Voronica Yang

اینجا برای تو
هیچ چیز
جز من و گیتار و گریه
نیست. 

۰ نظر 28 August 22 ، 11:24
Voronica Yang