درد
راست میگفت، رشد کردن درد دارد. خیلی هم درد دارد. انگار آدمیزاد همیشه باید درد بکشد تا به نتیجه ای برسد. هربار که زخم میخوردم میگفتند بزرگ میشوی یادت میرود، اما من یادم نرفت. هیچوقت نمیرود. جای تک تک زخم ها روی روحم ماند اما هر بار از هرکدام درس گرفتم. شایدم هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ام که یادم برود. نمیدانم اما اگر بزرگ شدن یعنی فراموش کردن تجربهها و افتادن توی چاله های بزرگتر، من میخواهم جوانمرگ بشوم.
وقتی عکاسی کردم و خار گل در دستم فرو رفت و خون آمد درد داشت. وقتی ساعت ها موسیقی تمرین کردم و انگشتم تاول زد درد داشت. وقتی اولین بار اسکیت سوار شدم و افتادم درد داشت. وقتی از این سر تا آن سر استخر کرال میزدم و رکورد ثبت میکردم درد داشت. وقتی موقع سرویس زدن با کمر روی زمین افتادم و کارم به بیمارستان کشید هم خیلی درد داشت. این درد، درد رشد بود. این درد لذت بخش بود.
اما بعضی درد ها روحم را خراشید، وقتی دبستانی بودم و اولین بار سر صف ناظم موردعلاقه ام جلوی ۳۰۰ نفر هم مدرسه ای سکه یک پولم کرد خیلی دردم آمد. وقتی کسانی که فکر میکردم از آن مدل هایش نیستند، ثابت کردند اتفاقا بدتر هستند، دردم آمد. بعد ها در راهنمایی وقتی که زیرآبم را پیش مدیر و ناظم زدند ضربه بدی به احساساتم وارد شد. هربار یک آدمی پیدا میشد و خودش را در دلم جای میداد بعد بعد از پشت خنجر میزد. کاش یکروز میفهمیدم دردشان چیست.
حالا من مانده ام و روح تکه تکه شده ام، دیگر لب از لب باز نمیکنم. کلید دلم را هزار سوراخ پنهان کردم؛ مبادا کسی دستش به آن برسد.شاید دیگر از کسی ضربه نخورم. اما مطمئنم تا عمر دارم، از غریبه ها میترسم. تا عمر دارم تا از دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت نخواهم برد.