آره مدرسه ها شروع شده،
ولی اینبار بدون اون...
آره مدرسه ها شروع شده،
ولی اینبار بدون اون...
اگه بگم از برگشتنت خوشحالم خیلی خودخواهانهست نه؟
دوست داشتن خیلی ترسناکه
ولی میدونی چیه. داشتم به نبودت عادت میکردم.
فکر تو با بارون آروم میاد
میگه یروزی اون برمیگرده
ولی دیره اونروز چون من میرم
امروز مامان زنگ زد به کلینیک دندون پزشکی، منشی گفت دکتر مریض جدید نمیگیرن دارن میرن خارج از کشور
مامانم قطع کرد گفت: اینهمه وقت نباید صبر میکردیم تا تو خواستی بری پیشش مهاجرت کرد
مکث کردم خواستم بگم : کلا همیشه همینجوریه هرکی بما میرسه میره.
نگفتم، ولی گفتم آره تو مدرسه هم همینه با هرآدم جدیدی که آشنا میشم سر از تورنتو در میاره.
ولی مامان گفت: آره تو کلا همه رو میپرونی اونور :)))
اره خلاصه قصد مهاجرت داشتید شماره کارت بفرستم توافق کنیم.
راست میگفت، رشد کردن درد دارد. خیلی هم درد دارد. انگار آدمیزاد همیشه باید درد بکشد تا به نتیجه ای برسد. هربار که زخم میخوردم میگفتند بزرگ میشوی یادت میرود، اما من یادم نرفت. هیچوقت نمیرود. جای تک تک زخم ها روی روحم ماند اما هر بار از هرکدام درس گرفتم. شایدم هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ام که یادم برود. نمیدانم اما اگر بزرگ شدن یعنی فراموش کردن تجربهها و افتادن توی چاله های بزرگتر، من میخواهم جوانمرگ بشوم.
وقتی عکاسی کردم و خار گل در دستم فرو رفت و خون آمد درد داشت. وقتی ساعت ها موسیقی تمرین کردم و انگشتم تاول زد درد داشت. وقتی اولین بار اسکیت سوار شدم و افتادم درد داشت. وقتی از این سر تا آن سر استخر کرال میزدم و رکورد ثبت میکردم درد داشت. وقتی موقع سرویس زدن با کمر روی زمین افتادم و کارم به بیمارستان کشید هم خیلی درد داشت. این درد، درد رشد بود. این درد لذت بخش بود.
اما بعضی درد ها روحم را خراشید، وقتی دبستانی بودم و اولین بار سر صف ناظم موردعلاقه ام جلوی ۳۰۰ نفر هم مدرسه ای سکه یک پولم کرد خیلی دردم آمد. وقتی کسانی که فکر میکردم از آن مدل هایش نیستند، ثابت کردند اتفاقا بدتر هستند، دردم آمد. بعد ها در راهنمایی وقتی که زیرآبم را پیش مدیر و ناظم زدند ضربه بدی به احساساتم وارد شد. هربار یک آدمی پیدا میشد و خودش را در دلم جای میداد بعد بعد از پشت خنجر میزد. کاش یکروز میفهمیدم دردشان چیست.
حالا من مانده ام و روح تکه تکه شده ام، دیگر لب از لب باز نمیکنم. کلید دلم را هزار سوراخ پنهان کردم؛ مبادا کسی دستش به آن برسد.شاید دیگر از کسی ضربه نخورم. اما مطمئنم تا عمر دارم، از غریبه ها میترسم. تا عمر دارم تا از دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت نخواهم برد.
خفگی، فرو رفتن، بالا آمدن، خفگی، تصور کردن، انکار کردن، تایید کردن، غرق شدن. حالا مثل گذشته با خوشحالی از تخته بند وجودم جدا نمیشوم. آمین. منتظر سپیدهدم شدم. مشغول چه کاری؟ نمیدانم. هرکاری که میبایست انجام میدادم.چشم به پنجره دوختم. افسارم را به دست درد هایم سپردم، به ناتوانیم. و در پایان، یک آن به نظرم آمد که قرار است با کسی ملاقات کنم!
تعطیلات تابستانی به پایان میرسید. لحظه تعیین کننده نزدیک بود، هنگامی که تمام امید های مدفون در سینه او تحقق مییافت، یا نقش بر آب میشد. سرنوشت به مو بسته است.
امروز که واسه صاحبخونه، بغیر از من بازم مهمون اومد شروع کردن به معرفی کردنم به ادمای حدید.
و من شده بودم اون دختره که کتابخوره و زبانش فوله و کتاب زبان اصلی میخونه و تیزهوشانم درس میخونه و اهداف بلند مدتشو دنبال میکنه و موسیقی کار میکنه و علاقهمند به هنره و وای چقدر متین و خوش برخورده.
و من فقط سکوت کردم یه لحظه انگار آب یخ ریختن رو سرم، اصلا فکر نمیکردم اون آدما واقعا انقدر نظر مثبت درمورد من داشته باشن.من واقعا لایق اینهمه تعریف و تمجید هستم؟ نکنه زیادی توقع بقیه رو از خودم بالا بردم؟
اگه یروز پامو کج بزارم چی؟ اگه فقط یذره راهو غلط برم چی؟
اگه یروز دیگه دلم نخواد اون "بچه مورد تایید" باشم چی؟
اینهمه آدم واکنششون قراره چی باشه؟
حتی فکر کردن بهش وحشتناکه
درد و نفرین
درد و نفرین
بر سفر باد.
سرنوشت این جدایی،
دست او بود.
گریه مکن که سرنوشت،
گر مرا از تو جدا کرد،
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد.
این روزا همه ازم درمورد آینده سوال می کنن
کدوم رشته؟
کدوم شغل؟
کدوم مسیر؟
کدوم کشور؟
کدوم مهارت؟
کاش روم می شد بهشون بگم اونروز تو فروشگاه حتی نتونستم بین دنت ها یکی رو انتخاب کنم و انقدر وایسادم جلو یخچال که یکی ازون فروشنده ها حس کرد به کمک احتیاج دارم. بعد واسه اینکه چیزی نگه دوتا برداشتم سریع رفتم.
من کارامل و شکلاتی دوست دارم ولی پسته ای و وانیلی برداشته بودم...