The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

۵ مطلب با موضوع «خودِ مَردُم» ثبت شده است

کاش انقدر بچه و خام نبودیم

واسه تجربه کردن این چیزا و واسه فهمیدن اینکه آدما همیشه اون چیزی که نشون میدن نیستن آماده نبودیم

ما در برابر اینهمه سیاست خیلی ساده لوح بودیم 

۰ نظر 22 November 22 ، 18:35
Voronica Yang

نگاهش را تماشا کن

اگر فهمید..

مثل بز زل بزن و بعد چند ثانیه نگاهتو بدوز به یه گوشه دیگه و وانمود کن خیلی سخت غرق افکارتی و هرجایی رو ممکن بوده نگاه کنی؛

کاملا تضمینی جوابه.

حاشا قدیمی شده دیگه.

۰ نظر 28 October 22 ، 22:26
Voronica Yang

این روزا هیچی واسه گفتن ندارم، همه چیز خاکستریه

......

دبیرمون می‌گفت چرا هروقت حالتونو می‌پرسم میگید خوب نیستید؟

و شیمای درونم خیلی دوست داشت با لحن حق به جانب یه لیست بلند بالا و نامتناهی از دلایلی که بخاطرش حالم(ون) بده رو شرح بده اما خستم، اونقدری خستم که حتی حوصله توضیح دادن دلیلشو ندارم

......

ممکنه بهو برم ظرفارو به شکل خودجوش بشورم و همزمان به overthink بپردازم، حالمو بهتر نمی‌کنه ولی حواسمو پرت می‌کنه.

......

آره این روزا کمتر از همیشه حرف میزنم، خیلی کمتر،

حتی با کسایی که وقتی می‌دیدمشون ذوق می‌کردم.

اینجوری به نفع همه‌ست و کمتر باهم درگیر می‌شیم

ولی راه حل کارامدی نیست

دارم صورت مسئله رو پاک می‌کنم

.......

دو شات اسپرسو با سیروپ زهرمار خوردم و عمیقا ازش توقع دارم مشکلات زندگیمو حل کنه

 

۰ نظر 13 October 22 ، 19:11
Voronica Yang

این عجیبه که بعضی وقتا آدما باعث چیزایی میشن که خودشون شاید هیچوقت متوجه نشن، چه مثبت چه منفی.
منفیش مثلا، اون سرایداره که تو چیتگر کار میکرد و یه سوال ازم پرسید، هیچوقت یادم نمیره. اون روز خیلی روز خوبی بود برام ولی تا مدتها با خودم درگیر بودم چرا جواب درخوری بهش ندادم که اشتباهشو بفهمه. خیلی با خودم کلنجا رفتم، این تازه درصورتی بود که من حتی صورت اون آدم رو ندیدم و فقط صداش رو شنیدم و بعد فضارو ترک کردم.

اما امروز، امروز بعد از غرق شدن تو انبود غصه هام و دست و پا زدن تو مشکلاتم و زانوی غم بغل کردن، غروب وقتی رفتم تو بالکن لباسارو پهن کنم، خانم مسن آپارتمان بغلی رو دیدم که اونم داشت لباس پهن میکرد. چشم تو چشم شدیم. ناخودآگاه با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و براش دست تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. باورم نمیشه ولی همین ری اکشن کوچیک کافی بود برای تسکین درد ها اشک های امروزم.

پیرزنِ ساختمون بغلی بهم یاد داد چقدر بی تفاوت نبودن نسبت به دوروبریامون میتونه کار خوشحال کننده ای باشه. اینکه یه لبخند ساده میتونه یه نفر رو حتی واسه چند دقیقه از مشکلاتش دور کنه. چقدر خوبه که حواسمون بیشتر به همدیگه باشه، شاید تو همین نزدیکانمون یکی نیاز به یه دلگرمی کوچیک داشته باشه.
 

۰ نظر 30 September 22 ، 21:28
Voronica Yang

آره مدرسه ها شروع شده،

ولی این‌بار بدون اون...

۰ نظر 24 September 22 ، 19:28
Voronica Yang