The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

۱۳ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

این عجیبه که بعضی وقتا آدما باعث چیزایی میشن که خودشون شاید هیچوقت متوجه نشن، چه مثبت چه منفی.
منفیش مثلا، اون سرایداره که تو چیتگر کار میکرد و یه سوال ازم پرسید، هیچوقت یادم نمیره. اون روز خیلی روز خوبی بود برام ولی تا مدتها با خودم درگیر بودم چرا جواب درخوری بهش ندادم که اشتباهشو بفهمه. خیلی با خودم کلنجا رفتم، این تازه درصورتی بود که من حتی صورت اون آدم رو ندیدم و فقط صداش رو شنیدم و بعد فضارو ترک کردم.

اما امروز، امروز بعد از غرق شدن تو انبود غصه هام و دست و پا زدن تو مشکلاتم و زانوی غم بغل کردن، غروب وقتی رفتم تو بالکن لباسارو پهن کنم، خانم مسن آپارتمان بغلی رو دیدم که اونم داشت لباس پهن میکرد. چشم تو چشم شدیم. ناخودآگاه با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و براش دست تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. باورم نمیشه ولی همین ری اکشن کوچیک کافی بود برای تسکین درد ها اشک های امروزم.

پیرزنِ ساختمون بغلی بهم یاد داد چقدر بی تفاوت نبودن نسبت به دوروبریامون میتونه کار خوشحال کننده ای باشه. اینکه یه لبخند ساده میتونه یه نفر رو حتی واسه چند دقیقه از مشکلاتش دور کنه. چقدر خوبه که حواسمون بیشتر به همدیگه باشه، شاید تو همین نزدیکانمون یکی نیاز به یه دلگرمی کوچیک داشته باشه.
 

۰ نظر 30 September 22 ، 21:28
Voronica Yang

تاناکوئیل خندید و گفت:《آه شادی‌های فانی، مثل طلوع خورشید، زود می‌گذرن و مثل بال سنجاقک، زود می‌شکنن. شما موجودات ضعیف شادی می‌کنین، از دستش می‌دین و بعد بقیه زندگی‌تون رو با آزار دادن خودتون با خاطرات می‌گذرونین، تا وقت پیری، با مرگی بدون خونریزی و آروم، شما رو از بین ببره.》

۰ نظر 27 September 22 ، 10:07
Voronica Yang

آری این دست سرنوشت بود که ما را سر راه هم قرار داد. وحالا همین سرنوشت است که تورا از من دور می‌کند. هرچند ذهنم هرگز شادی و غمی که با تو تجربه کرده را از یاد نخواهد برد. چشمانم هنوز اشک هایی ‌‌که برای تو، و گاهی همراه تو ریخت را به یاد دارد و قلبم تا ابد صندوقچه‌ی اسراری است برای هرآنچه بر من و تو گذشت. مثل همیشه، از صمیم قلب برایت ارزوی موفقیت کردم؛

اما این داستان سر دراز دارد... 

یقین دارم پایان این داستان چیزی غیرقابل پیش بینی خواهد بود،

همانطور که شروعش.

 

۰ نظر 24 September 22 ، 20:02
Voronica Yang

آره مدرسه ها شروع شده،

ولی این‌بار بدون اون...

۰ نظر 24 September 22 ، 19:28
Voronica Yang

اگه بگم از برگشتنت خوشحالم خیلی خودخواهانه‌ست نه؟

دوست داشتن خیلی ترسناکه

ولی می‌دونی چیه. داشتم به نبودت عادت می‌کردم.

 

۰ نظر 19 September 22 ، 15:05
Voronica Yang

فکر تو با بارون آروم میاد

میگه یروزی اون برمی‌گرده

ولی دیره اونروز چون من می‌رم

۱ نظر 12 September 22 ، 21:42
Voronica Yang

امروز مامان زنگ زد به کلینیک دندون پزشکی، منشی گفت دکتر مریض جدید نمی‌گیرن دارن می‌رن خارج از کشور

مامانم قطع کرد گفت: اینهمه وقت نباید صبر می‌کردیم تا تو خواستی بری پیشش مهاجرت کرد

مکث کردم خواستم بگم : کلا همیشه همینجوریه هرکی بما می‌رسه میره.

نگفتم، ولی گفتم آره تو مدرسه هم همینه با هرآدم جدیدی که آشنا می‌شم سر از تورنتو در میاره.

ولی مامان گفت: آره تو کلا همه رو می‌پرونی اونور :))) 

اره خلاصه قصد مهاجرت داشتید شماره کارت بفرستم توافق کنیم.

۰ نظر 12 September 22 ، 09:41
Voronica Yang

راست می‌گفت، رشد کردن درد دارد. خیلی هم درد دارد. انگار آدمیزاد همیشه باید درد بکشد تا به نتیجه ای برسد. هربار که زخم می‌خوردم می‌گفتند بزرگ می‌شوی یادت می‌رود، اما من یادم نرفت. هیچوقت نمی‌رود. جای تک تک زخم ها روی روحم ماند اما هر بار از هرکدام درس گرفتم. شایدم هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ام که یادم برود. نمی‌دانم اما اگر بزرگ شدن یعنی فراموش کردن تجربه‌ها و افتادن توی چاله های بزرگتر، من میخواهم جوانمرگ بشوم.

وقتی عکاسی کردم و خار گل در دستم فرو رفت و خون آمد درد داشت. وقتی ساعت ها موسیقی تمرین کردم و انگشتم تاول زد درد داشت. وقتی اولین بار اسکیت سوار شدم و افتادم درد داشت. وقتی از این سر تا آن سر استخر کرال می‌زدم و رکورد ثبت می‌کردم درد داشت. وقتی موقع سرویس زدن با کمر روی زمین افتادم و کارم به بیمارستان کشید هم خیلی درد داشت. این درد، درد رشد بود. این درد لذت بخش بود.

اما بعضی درد ها روحم را خراشید، وقتی دبستانی بودم و اولین بار سر صف ناظم موردعلاقه ام جلوی ۳۰۰ نفر هم مدرسه ای سکه یک پولم کرد خیلی دردم آمد. وقتی کسانی که فکر می‌کردم از آن مدل هایش نیستند، ثابت کردند اتفاقا بدتر هستند، دردم آمد. بعد ها در راهنمایی وقتی که زیرآبم را پیش مدیر و ناظم زدند ضربه بدی به احساساتم وارد شد. هربار یک آدمی پیدا می‌شد و خودش را در دلم جای می‌داد بعد بعد از پشت خنجر می‌زد. کاش یکروز می‌فهمیدم دردشان چیست.

حالا من مانده ام و روح تکه تکه شده ام، دیگر لب از لب باز نمی‌کنم. کلید دلم را هزار سوراخ پنهان کردم؛ مبادا کسی دستش به آن برسد.شاید دیگر از کسی ضربه نخورم. اما مطمئنم تا عمر دارم، از غریبه ها می‌ترسم. تا عمر دارم تا از دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت نخواهم برد.

۰ نظر 10 September 22 ، 15:57
Voronica Yang

خفگی، فرو رفتن، بالا آمدن، خفگی، تصور کردن، انکار کردن، تایید کردن، غرق شدن. حالا مثل گذشته با خوشحالی از تخته بند وجودم جدا نمی‌شوم. آمین. منتظر سپیده‌دم شدم. مشغول چه کاری؟ نمی‌دانم. هرکاری که می‌بایست انجام می‌دادم.چشم به پنجره دوختم. افسارم را به دست درد هایم سپردم، به ناتوانیم. و در پایان، یک آن به نظرم آمد که قرار است با کسی ملاقات کنم!

تعطیلات تابستانی به پایان می‌رسید. لحظه تعیین کننده نزدیک بود، هنگامی که تمام امید های مدفون در سینه او تحقق می‌یافت، یا نقش بر آب می‌شد. سرنوشت به مو بسته است.

۰ نظر 07 September 22 ، 13:00
Voronica Yang
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
03 September 22 ، 18:29
Voronica Yang