The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

The emanations of a rebellious brain

hi Idk what to say, I write sometimes lol

همون پیرزنِ ساختمون بغلی

Friday, 30 September 2022، 09:28 PM

این عجیبه که بعضی وقتا آدما باعث چیزایی میشن که خودشون شاید هیچوقت متوجه نشن، چه مثبت چه منفی.
منفیش مثلا، اون سرایداره که تو چیتگر کار میکرد و یه سوال ازم پرسید، هیچوقت یادم نمیره. اون روز خیلی روز خوبی بود برام ولی تا مدتها با خودم درگیر بودم چرا جواب درخوری بهش ندادم که اشتباهشو بفهمه. خیلی با خودم کلنجا رفتم، این تازه درصورتی بود که من حتی صورت اون آدم رو ندیدم و فقط صداش رو شنیدم و بعد فضارو ترک کردم.

اما امروز، امروز بعد از غرق شدن تو انبود غصه هام و دست و پا زدن تو مشکلاتم و زانوی غم بغل کردن، غروب وقتی رفتم تو بالکن لباسارو پهن کنم، خانم مسن آپارتمان بغلی رو دیدم که اونم داشت لباس پهن میکرد. چشم تو چشم شدیم. ناخودآگاه با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و براش دست تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. باورم نمیشه ولی همین ری اکشن کوچیک کافی بود برای تسکین درد ها اشک های امروزم.

پیرزنِ ساختمون بغلی بهم یاد داد چقدر بی تفاوت نبودن نسبت به دوروبریامون میتونه کار خوشحال کننده ای باشه. اینکه یه لبخند ساده میتونه یه نفر رو حتی واسه چند دقیقه از مشکلاتش دور کنه. چقدر خوبه که حواسمون بیشتر به همدیگه باشه، شاید تو همین نزدیکانمون یکی نیاز به یه دلگرمی کوچیک داشته باشه.
 

22/09/30
Voronica Yang

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی